برای اولین بار بود به جمکران میرفت.حال و هوای مسجد او را گرفته بود.بعد از زیارت به خانه برگشت. میگوید: شب خوابیدم. خواب دیدم به راهی میرفتم که دیدم از روبه رو دو جوان دارند می ایند،قشنگ و نورانی.مثل جوانهای خیلی مذهبی و مسجدی که در همان نگاه اول ادم به پاکی و مذهبی بودنشان پی میبرد.به دلم افتاد یکیشان امام زمان است.رفتم سمت راست صورتش را بوسیدم .دلم طاقت نیاورد ،سمت چپ صورتش را نیز بوسیدم.اشتیاق امانم را بریده بود.جهت رفع عطش لبهایش رانیز بوسیدم.ریش های نازکی داشت و ۳۰ ساله مینمود.
از خواب بیدار شدم.تمام بدنم میلرزید.تا چند روز این شوق و شعف و لرزه در من بود.چه سعادتی.